گلابیــــــــــااا


حکایت یک گلابی

در سالیان دراز جمعی، به  تمنای رسیدن به سر کوهی بلند گرد هم آمدند و عزم رسیدن به آن کوه را نمودند. دخترکان و پسرکان سراپا شور وشعف بودند.هرکس اسبابی از سفر به دوش گذارده بود، یکی کوله ای پر از طعام و دیگری منقل ودیگری اسباب چای.

در بین راه هر کس به فراخور حال، خاطره یا داستانی را بازگو می نمود، یکی از سفر های قبلی اش می گفت و رشادت هایش و دیگری از جنگل های ناشناخته و خطرهایش. هر کس نقلی می نمود تا اینکه نوبت به پسرک رسید؛ پسرک از راه درازی آمده بود و گرد خستگی هنوز روی دوشش بود، اما شوق رسیدن به قله در چشمانش هویدا بود.

داستانش را این چنین آغاز کرد:« روزی روزگاری در باغی از باغ های خدا، درختی بود به نام درخت گلابی. گلابی های این درخت از دوران طفولیت با هم بودند و ناملایمات روزگار آنان را به خوبی پرورانده بود و دیگر می توانستند در کنار یکدیگر، یک دل و یک صدا در جعبه های چوبی جشن وپایکوبی کنند.

باغبان، گلابی ها را چید. تمام دقتش را به خرج داد تا نکند حتی یک گلابی هم روی درخت بماند، گلابی ها را درون جعبه گذاشت و آنها را بلند کرد و برد، اما از بد روزگار یکی از گلابی ها زیر برگ درخت، از چشم باغبان مخفی مانده بود. او هم دوست داشت همراه گلابی ها برود اما دیگر نه پای رفتنش بود و نه باغبانی برای چیدنش. گلابی با صدای بغض آلود دیگر همراهان خود را صدا کرد:

– گلابیااا…گلابیااا…

گلابی های داخل جعبه که دیدند گلابی روی درخت جامانده، صدایش کردند:

– گلابییی…گلابییی…

اما دیگر جعبه در وانت باغبان گذاشته شده بودند و دیگر راهی برای پیوستن گلابی به گلابی ها نبود.

***

وانت در جاده ای که به شهر منتهی می شد در حال حرکت بود. گلابی ها با هم سرود می خواندند و شادی می کردند. در همین موقع بود که وانت توی یک دست انداز افتاد و یکی از گلابی ها به بیرون پرت شد. گلابی که کف جاده خاکی ونالان افتاده بود، همراهانش را صدا کرد:

– گلابیااا…گلابیااا…

گلابی ها هم از لب جعبه خم شدند و گلابی را صدا کردند:

– گلابییی…گلابییی…

و همین طور که وانت گلابی ها دورتر می شد، آوای «گلابیااا…گلابیا…» کم رنگ و کم رنگ تر می شد.

بعد از مسافرت خسته کننده ای که گلابی ها با وانت داشتند. باغبان، جعبه های گلابی را به سمت قطار برد و آن ها را سوار واگن های قطار کرد. جعبه های گلابی را روی هم چیدند و قطار شروع به حرکت کرد. گلابی های شاد و خندان ما، باز هم شروع کردند به دست زدن و شادی کردن. در بین مسیر یکی از گلابی ها شیطونی کرد و ترمز اضطراری قطار را کشید. همین که ترمز را کشید گلابی از جا کنده شد و پرت شد بیرون قطار. گلابی ها هم براش دست تکون دادند و صدایش کردند:

– گلابییی…گلابییی…

گلابی هم که از کار خودش پشیمان شده بود، صدا کرد:

– گلابیااا…گلابیااا…

گلابی و گلابی ها همدیگر را صدا می کردند و قطار مجددا شروع به حرکت کرد و صدای گلابی و گلابی ها با صدای «هوهو…چی چی» قطار درآمیخته شد و گلابی کنار ریل قطار جاماند.

قطار حامل گلابی پس از طی مسافت زیادی به بندر رسید و جعبه های گلابی آماده بارگیری به کشتی شدند. ملوان ها یک به یک آمدند و جعبه های گلابی را درون کشتی گذاشتند و کشتی حرکت کرد. در بین راه هوا طوفانی شد و کشتی دچار تکان های شدیدی شد. یکی از گلابی ها که دریازده شده بود، برای اینکه حالش بهتر شود به روی عرشه آمد؛ در همین هنگام یک موج بزرگ روی عرشه آمد و گلابی را با خودش به دریا برد. گلابی که هر لحظه آب در دهانش می رفت با تقلا گلابی ها را صدا کرد:

-گلابپپیااا…گلابپپیا…گلاپ…

گلابی ها هم یک صدا گلابی را صدا کردند:

-گلابیییی…گلابیییی…

اما دیگر کشتی از آنجا عبور کرده بود و گلابی به اعماق دریا رفت.

***

صبح یک روز آفتابی، کشتی حامل گلابی ها به خشکی رسید و گلابی ها با نوای «هوریا…هورا» پا به خشکی گذاشتند.»

پسرک اندکی بر روی تخته سنگی نشست و به پایین دست خود نگاه کرد؛ دخترکان و پسرکان هرکدام در تلاش رسیدن به قله بودند و به داستان پسرک گوش می دادند. پسرک جرعه ای آب نوشید و داستانش را اینگونه ادامه داد:

«پس از آنکه گلابی های قصه ما به خشکی رسیدند، آنها را سوار بر هواپیما کردند تا به نقطه ای دیگر فرستاده شوند. جعبه های گلابی در قسمت درجه یک هواپیما قرار داده شد و پس از توضیحات خدمه و خلبان پرواز، هواپیما از زمین بلند شد. دل تو دل گلابی ها نبود، آخر این اولین باری بود که پرواز می کردند.

گلابی ها به رسم مألوف شروع به جشن و پایکوبی کردند و خوشحالی زیادی از خود ساطع کردند. حتی برخی از گلابی های حاضر در مجلس گفته اند، آهنگ «گلی خوشگلی» هم در هواپیما پخش شده!

خلاصه، گلابی ها مشغول پایکوبی بودند که یک مرتبه، گلابی دستش می خورد به دستگیره در هواپیما و پرت می شود بیرون؛ گلابی ها صدایش می کنند:

-گلابیییی…گلابیییی…

وگلابی ها فقط می شنوند:

-گلا ا ا ا ا ب ی ا ا ا…

و گلابی ها پس از سفر هوایی، به جا های مختلفی می روند و از آن جمع بزرگ که در باغستان گلابی ها سفر خود را آغاز کردند، تنها تعدادی انگشت شمار بر جای ماندند.»

داستان پسرک تمام شده بود. پسرک به بالای قله رسیده بود، کوله اش را باز کرد و یک گلابی خوشرنگ و نگار از آن درآورد؛ به آن نگاه کرد؛ نگاهش را بر روی تعداد انگشت شماری که از آن گروه دخترکان و پسرکان باقی مانده بودند چرخاند. تنها سه نفر پا به پای او تا بالای کوه آمده بودند. لبخندی بر لبانش نقش بست. دستانش را باز کرد و با نفسی عمیق هوای تازه کوهستان را وارد ریه هایش کرد.

به گلابی نگاه کرد و یک گاز محکم از آن زد.

پایان